هدیه

خیلی وقته تصمیم دارم برای یه عزیر یه هدیه بخرم.
می خواستم یه چیزی براش بخرم که ارزش معنوی داشته باشه
گفتم یه عروسک مامانی براش بگیرم دیدم خیلی بی کلاسی زود هم خراب و کثیف  میشه
خواستم پوشاک  بخرم دیدم قدیمی و خراب میشه.
خواستم یه تابلو بگیرم دیدم هیچ کاربردی نداره به جز اینکه روی دیوار باشه و هیچ جور نمی تونم احساس رو باهاش انتقال بدم
خواستم گل بگیرم دیدم که زود پژمرده میشه
خواستم ...
به این نتیجه رسیدم که بهترین چیز کتاب هست اون چیزی که همیشه میمونه بعد پیش خودم گفتم کتاب نه تموم میشه نه کوچیک میشه نه از مد میفته نه ... این موضوع هم که شاید از کتابی که براش می خرم خوشش نیاد برام مطرح نیست چون آدم کتاب خون بیشتر کتابا رو دوست داره و ارزش خوندن اون رو میفهمه (اونقدرا هم کج فهم نیستم که ندونم چه کتابایی رو دوست داره ). شاید یه روزی دیگه از من خوشش نیاد پس هدیم موندگار نباشه؟ اینم جواب خوبی نیست.
ولی به یه دلیل کتاب نمی خرم می دونید چرا؟ چون می خوام بهش یه هدیه بدم که تا حالا به هیچ کس نداده باشم. شاید در ظاهر هیچ ارزش معنوی نداشته باشه ولی از این نظر برام مهمه که کتاب رو بارها هدیه دادم به بیشتر کسایی که دوستشون دارم. ولی این یکی فرق میکنه. می خوام اولین باری باشه که به یه نفر این هدیه رو میدم.

عنوان نداره

یه روز تصمیم گرفتم که به یه نفر بگم تو کار وبلاگ کمکم کنه. چند روز فکر کردم. بعد بهش گفتم اون خیلی تمایل نشون داد. آدرس وبلاگ رو بهش دادم. تا ببینم چه عکس العملی نشون میده. ولی فکر نمی کنم اصلا به وبلاگ سر هم زده باشه. چه برسه اینکه بخواد کمکم کنه. آره بیشتر آدما خوب بلدند حرف بزنند ولی وقت عمل که میرسه؟
هنوزم منتظرت هستم اگر بهم سر بزنی

بزرگ شدم

یه روزی پیش خودم فکر میکردم. چه طور بعضیا میتونن بدون اینکه آدم بزرگی باشند یا اینکه تلاش کنند که آدم بزرگی باشند زندگی می کنند. اصلا نمی تونستم به خودم به قبولونم که بدون اینکه دنیا رو متحول کنم میتونم زندگی کنم.
ولی امروز دلم می خواد خیلی ساده زندگی کنم به لذت زندگی کاشف آتش حسرت می خورم. یا اونی که چرخ رو ساخت ولی هیچ کس نمی دونه کیه.
اصلا دلم نمی خواد فلانی باشم.
دیگه توان نوشتن ندارم.