سلام من دیشب رو با دوستام رفته بودم بیرون. جای همه سبز بود آی حال داد. دیشب از این دنیای بی سرو ته جدا شدم خیلی بهم حال داد. نه کسی بود که بخوام بهش محبت کنم و در فکر این باشم که بهم خیانت میکنه یا نه . نه کسی بود که بخوام جولوی  اون خودم رو سانسور کنم.

آخه میدونید از سانسور بدم میاد وقتی یه فیلم میبینم که سانسور شده حالم گرفته میشه فیلم به دهنم زهر میشه. من وقتی تصمیم گرفتم بیام اینجا بنویسم تصمیم گرفتم خودم رو معرفی نکنم تا دچار خود سانسوری نشم. تصمیم داشتم همه چیز خودم رو بنویسم. همه ی همه ی همه ی خودم اون کسی که هستم اون کسی که هستم و دلم می خواد باشم. اون کارهایی که کردم و دلم نمی خواسته انجام بدم. و و و ...

یه روز تنهایی آدم رو اذیت میکنه یه روز با دیگرون بودن. آدم ها موجودات عجیبی هستند. فقط میتونم بگم مثل فیلم ماتریکس نیستند. چون ماتریکس هم پس از 3 قسمت تموم شد ولی ما هنوز زندگی میکنیم. اونجا ترینیتی مرد و نیو باز هم دنیا رو نجات داد ولی اینجا الهام هنوز زنده هست و باعث آزار من میشه. منم قصد ندارم دنیا رو نجات بدم. (البته منظورم این نیست که راضی به مرگ الهام هستم.)

فقط به این جمله اعتقاد پیدا کردم که

 اونی که اعتماد میکنه خیانت میبینه و اون کسی که اعتماد نمی کنه خودش خیانت کاره

لینک این دوستان هم اضافه کردم. اگر دوست داشتید من رو هم بلینکید.

وبلاگ رضا که اولین کسی بود که برام کامنت گذاشت. و دلم میخواد همیشه شاد باشه و بازم بهم سر بزنه.

وبلاگ blue rose که نگین عزیزم اون رو مینویسه و نگین کسی هست که بهم جرات داد دوباره بیام اینجا بنویسم. و دوست داشتن رو میفهمه و از خدا میخوام هیچ وقت دوست داشتن رو با چیزی عوض نکنه.

وبلاگ خاطرات خانومی که الهه مینویسدش و عاشق همسرش هست. امید وارم همیشه زندگیش شیرین باشه.

Again

سلام

من داشتم از ادامه کار منصرف میشدم. آخه هروقت میام تو بلاگ اسکای چیزی بنویسم همه چیز به هم میریزه. احساس کردم که اوون قدر تنهام که بلاگ اسکای هم نمیخواد دردام رو برای کسی بگم. تنها چیزی که باعث شد دوباره بشینم پای کیبرد و بنویسم. کامنت نگین بود.

دوباره مینویسم. و همه خستگیام رو براتون شرح میدم. شاید اینجوری مکی از غمهام کاسته بشه.